امشب غم بسیار دارد این دلم
گویند دل بیمار دارد این دلم
طبیب را گویید درد من چاره کند
طبیب را گویید فکر من بیچاره کند
من که درد خود ندانم چه رسد درمان را
جگرم می سوزد درآورده ز دهانم جان را
آتش گرفتم من از این رسوائی
آه خدای من اینجایی تو کجایی
جانم به لب آمد بار الها
به طرب آمد بار الها
ناگهان به حرف آمد چه خواهی
خسته نشدی از این همه شکوایی
بس است دیگر چه نالانی تو در شعر
چه می دانی چه می خواهی تو از شعر
توکل کن به من همین جایم
همان جایم همه جایم چه گویی
چه می خواهی چه نویسی چه جویی
گرچه اگر صبر کنی پیر و ایوب شوی
همچون آرام شوی بنده ی یعقوب شوی
نظرات شما عزیزان:
|